ماهورماهور، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه سن داره

ماهور کوچولو و مامان و بابا

۲۶ شهریور ۹۶ (یکشنبه)

دیروز ۲۶ شهریور ماه من و مامان و بابا از خونه بابا بزرگ حرکت کردیم تا برگردیم خونمون مثل همیشه راه طولانی و گرما هم زیاد بود یه مقدار که حرکت کردیم به بابام گفتم "چرا نمی گی ماهور یه حرفی بزن یه چیزی بگو؟" که این جمله باعث خنده مامان و بابام شد. موقع نهار هم شیراز که ایستاده بودیم و مامانم رفته بود غذا سفارش بده و بابا هم بیرون کنار ماشین ایستاده بود منم که خواب بودم و وقتی از خواب بیدار شدم کسی رو تو ماشین ندیدم شروع کردم با صدای بلند صداشون کردن و بابام اومد تو ماشین و بهش گفتم من که دراز کشیده بودم نتونستم ببینمت. بعدش از بابا سراغ مامان رو گرفتم که اون برای اینکه سر به سر من بذاره گفت مامان رفته برات خورشت بادمجان بگیره (چون میدونست من ...
27 شهريور 1396

۲۵ شهریور ۹۶

امروز شنبه ۲۵ شهریور ۹۶ هست و ما هنوز جم هستیم . امروز قرار بود با بابام اینا برگردیم خونمون ولی بابام خسته بود و خوابید و دیگه دیر شده بود . دیشب من کلی ناراحت شدم چون مامانم باهام بازی نکرد و منم وسایلم رو جمع کردم و گفتم میریم برای خودم یه مامان و بابای دیگه پیدا میکنم ولی در نهایت با شوخی و خنده های مامان و بابام برگشتم و حدود ساعت ۲ بعد از نیمه شب خوابیدم...
25 شهريور 1396

۲۱ شهریور ۹۶

امشب بعد حدود ۵۰ روز من اومدم پیش ماهور . الان قشنگ میشه تغییرات توی این ۵۰ روزش رو دید از حرف زدنت تغییر کرده تا غذا خوردنت. مامان میگفت صبح که از خواب بیدار شدی سراغ من رو گرفتی و وقتی که فهمیدی من شب میرسم گفتی که پس میخوابم تا شب. توی راه هم مرتب به من زنگ میزدی و میگفتی زود گاز بده بیا شب هم هیچ جا نخواب.
22 شهريور 1396
1