۲۶ شهریور ۹۶ (یکشنبه)
دیروز ۲۶ شهریور ماه من و مامان و بابا از خونه بابا بزرگ حرکت کردیم تا برگردیم خونمون مثل همیشه راه طولانی و گرما هم زیاد بود یه مقدار که حرکت کردیم به بابام گفتم "چرا نمی گی ماهور یه حرفی بزن یه چیزی بگو؟" که این جمله باعث خنده مامان و بابام شد. موقع نهار هم شیراز که ایستاده بودیم و مامانم رفته بود غذا سفارش بده و بابا هم بیرون کنار ماشین ایستاده بود منم که خواب بودم و وقتی از خواب بیدار شدم کسی رو تو ماشین ندیدم شروع کردم با صدای بلند صداشون کردن و بابام اومد تو ماشین و بهش گفتم من که دراز کشیده بودم نتونستم ببینمت. بعدش از بابا سراغ مامان رو گرفتم که اون برای اینکه سر به سر من بذاره گفت مامان رفته برات خورشت بادمجان بگیره (چون میدونست من ...
نویسنده :
مامان و بابا
12:12